روزی خلیفه ی عباسی، مامون، در جمعی از شعرا و مهمانان شروع به سرودن شعر کرد، شاعر ابونواس هم در بین آنان بود (از بزرگان شعر در آن زمان).
زمانی که خلیفه قصیده ی شعر را به پایان رساند، نگاهی به ابونواس انداخت و پرسید: قصیده ام چطور بود ای شاعر؟ فصیح و بلیغ بود؟ ابونواس پاسخ داد: خیر جناب خلیفه هیچ رنگ و بویی از فصاحت در شعرتان نمیبینم مامون ناراحت شد و ابونواس را به شهر اصطبل تبعید و به همراه قوچ ها و الاغ ها زندانی کرد ابونواس به مدت چند سال زندانی ماند و دوباره برای مجلس شعر خلیفه به بغداد دعوت شد هنوز خلیفه شعرش را به پایان نرسانده بود که ابونواس بلند شد و خواست که بیرون برود. خلیفه پرسید؟ کجا میروی ای شاعر؟ ابونواس پاسخ داد: به اصطبل میروم سرورم
منبع: الموسوعة الشاملة_ تاریخ الخلفاء

ترجمه: محمود


آرزوها نمی‌میرند، یا محقق می‌شوند، و یا تبدیل به کابوسی می‌گردند که تا ابد به دنبال ما خواهند بود. عمر ما کوتاه تر از آن است که بخواهیم با گیر کردن بر سر دو راهی ها و شرم از گفتن چیزی آن را تلف بکنیم. زندگی محل ریسک است، ریسک های پر خطر. حرفی که در گلویت گیر کرده را بگو، کاری را که می‌خواهی انجام بده تا یک عمر حسرت آن روی دلت نماند رمان « فقط به خاطر نان »، داستانی هیجان انگیز از عشق، رنج و سفر که قهرمان آن با وجود تحمل یک دهه سختی و رنج، در آخر به چیزی
گاهی گیر کردن بر سر یک دو راهی تبدیل به غم انگیز ترین موضوع زندگی مان می‌شود. چون بخاطرش مجبوریم درد های زیادی را تحمل کنیم. دردی که با نسخه ی هیچ پزشکی قابل درمان نیست. همچون خاری که در گلو گیر کرده باشد، تاز زمانی که بالا نیاید و یا فرو نرود کام همه چیز را بر ما تلخ می‌کند. راستی، چرا گیر کردن بر سر یک دو راهی؟ یعنی اینقدر بخاطر ترس از گفتن یا نگفتن چیزی مهر سکوت بر دهانمان می‌بندیم!! شاید درک این حال برای کسی که بی تفاوت باشد چندان اهمیتی نداشته باشد.
می‌خواهم کارهای بزرگی را شروع کنم. تصمیمم را گرفته ام. هرچه فکرش را میکنم نشستن خالی در خانه و پرسه زدن در اخبار مشکلی را حل نمی‌کند. هرچه نباشد اندک دانشی که دارم، ابزار هم دارم، جسم سالمی دارم و مهمتر از همه اینکه خدایی دارم. انسان های بزرگ از کوچکترین لحظات زندگی شان نیز بهره برده اند. حال شده باشد با خواندن یک صفحه کتاب، نوشتن یک متن، و یا انجام پروژه ای کوچک و کمک به دیگران. زمان را نباید دست کم گرفت.
هر روزم را به زندگی فکر میکنم. به اینکه قرار است در آینده چکار کنم. خودم هم نمیدانم گاهی اوقات با خودم چند چندم. اصلا ارزشش را دارد این همه به سقف و افق خیره بشوم؟! راستی ما آدم ها از کی تصمیم میگیریم که زندگی مان چه شکل و قیافه ای داشته باشد؟ بعد از دانشگاه؟ یا قبل از آن؟ اصلا شاید بعد از ازدواج! راستش خودم هم به نتیجه ی کاملی نرسیده ام. به نظرم ما باید به همان مسیری برویم که ضمیر ناخودآگاهمان مارا به سمتش میبرد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Mlle Liaison تجهیزات پزشکی بوعلی قاین پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان همه چی موجوده دانلود برنامه اندروید کتاب من | دانلود جدید ترین کتاب ها، رمان های عاشقانه رمان ماکانی (اتفاق) سردار دلها